عصرها خواهرام مدرسه بودن و فقط من توي خونه بودم .خوشبختانه مامانم هم عصرها خياطي مي کردو وقتي هم شروع مي کرد تا لباسو تموم نکنه از جاش پا نميشد حتي تا نصف شب.
اين بار نوبت يه ست بلوز و دامن سفيد براق باکمی خطوط پيچ در پيچ به رنگ يشمي کم حال ودکمه هایی به همون رنگ یشمی که خيلي هم دوختش زمان برد و واقعا تانصف شب طول کشيد و بازم چون خواهرم حال و حوصله پرو لباس نداشت فقط يکي دوبار اونم آخراي کار لباسشو پوشيد و اونقدم غرزد که مامان ترجيح داد کلا با کمک من کارشو تموم کنه!
اول از بلوز شروع کرده بود و منم که همون دور و برا دم دستش بودم!آستین های لباس بلندبود و آزاد که مچش تنگ می شد.وکاملا سایزم بود.هردفعه که پوشیدمش بیشتر ازش خوشم میومد . کاش واقعا برای من بود!
کار بلوز که تموم شد مامان بایستی با دامن مدلشو ست می کرد به خاطر همین برای هر بار پرو دامن باید بلوزشم تنم می کردم تا در کنار هم دیده بشن.به همین خاطر مامان گفت که بلوزتنت باشه تا کار دامن هم تموم بشه!
دراین لحظه بود که خواهرم وارد اتاق شد .اول که منو بلوز به تن دید کمی تعجب کرد ولی خیلی سریع موضوع رو گرفت و بخاطر این که مامانم بهش نگه بیا لباس پرو کن به خودش نیاورد .فقط گفت بیاین شام حاضره و رفت.
چندبارهی دامنم پوشیدم و هی درآوردم.ولی خیاط مشکل پسند هنوز ایرادی توی کار می دید.
مامان می گه برو شام رو بیار توی اتاق و همینجا بخور تا کارمون عقب نیفته.
منم از فرصت استفاده کردم و با بلوز جدید رفتم توی حال !!!! و خواهرام دیدنم.
خواهر کوچیکم سرش پایین بود و داشت یواش یواش می خندید ولی سه تا خواهردیگرم طبق هماهنگی احتمالی قبلی به خودشون نیاوردن.
چه حس خوبی بود این که اونام بهم چیزی نمی گفتن و راحت از جلوشون رد می شدم!
غذا رو بردم توی اتاق خیاطی مامان و شروع کردم به خوردن. درحین غذا خوردن روبروی آینه نشسته بودم و به آستین بلوز دقت می کردم که چقدر ظریف و قشنگ بود.
بلاخره دامن لباس تموم شد .دامنم پوشیدم و مامانم بلاخره لبخند رضایتو زدن.واقعا بلوز ودامن ست بودن و خیلی به هم میومدن و به من!
رفتم توی حال تا مثلا آب بخورم !ولی می خواستم یه بار دیگه آزادانه با تیپ جدیدم قدم بزنم اونم پیش خواهرام!
اما همه خواهرام رفته بودن تو اتاقاشون و خوابیده بودن.
...
چندروز بعد نوبت یه دامن مشکی مجلسی خاص بود که سایزش حساس بود .طبق اندازه گیری های مامان و مقایسه سایزهای من با خواهرم دقیقا یکی بود.
موقع پوشیدن دامن باید شلوارمم در می آوردم !
...
وبعدش یه مانتو مدرسه
ویه مقنعه سرمه ای رنگ که یکی دوبار بیشتر نیاز به پرو نداشت.
وخلاصه چندین مدل مختلف لباس دیگه...
کم کم خودمم نکته هایی دستم اومده بود و مثلا می گفتم یک طرف آستردامن لباس می کشه یا آرنجش برام تنگه یا شونش کمی گشاده یا...
و مامان هم کمی تنبل شده بود و یه سری جزئیات لباسارو توی تنم درست می کرد....
یه روز یه مدل پیرهن بلند وقشنگو پوشیده بودم که دوختشم با راهنمایی های من خیلی سریع و خوب پیش رفته بود. مامان یهو یه روسری ست با اونم انداخت سرم و سریع جلوشو گره زد.بعدهم ازم خواست چند قدم راه برم جلوش!
واقعا بهم میومد و تقریبا شبیه خواهرم شدم.
مامان خودشم تعجب کرد و منو بوسید و گفت باید بجای "س.."جون "سیماجون" صدات کنم .
...
ادامه دارد